گنجور

 
جامی

دادیم دست چو دیدی به ره خود پستم

تا نیفکندیم از پا نگرفتی دستم

گرچه شده سوده مرا پای به راه طلبت

کردم از تارک سرپای و ز پا ننشستم

یک سر ناخنم از سینه نمانده ست درست

بس که از دست غمت سینه به ناخن خستم

هستیم شد همه در راه تمنای تو نیست

نیستم جز به تمنای تو هر جا هستم

داشت در تفرقه غمهای پراکنده مرا

بر تو عاشق شدم و از همه غمها رستم

هر زمان در صفت حسن تو همچون جامی

برسر لوح سخن نقش دگر می بستم

چون رخ خوب تو دیدم ز همه شرمنده

پاره کردم ورق خویش و قلم بشکستم