گنجور

 
جامی

وه که از پای درافکند غم آن پسرم

چه بلا بود که پیرانه سرآمد به سرم

عشق و پیری نسزد کن مدد ای بخت سیاه

تا به دود جگر از موی سفیدی ببرم

غم آن تازه جوان از غم پیریم رهاند

با غم او چو جوانم غم پیری چه خورم

گرچه از سیر مه و سال مرا عمر گذشت

آمد از دولت او نوبت عمر دگرم

پشتم از محنت ایام خمیده ست ولی

در ره عشق و وفا از همه کس راستترم

پر برآمد دلم از خون جگر غنچه صفت

جای آن دارد اگر بر تن خود جامه درم

گفتمش زود ز جامی مگذر گفت که من

عمر اویم چه عجب زانکه روان می گذرم