گنجور

 
جامی

گر ز بار غم هجر تو به تنگ است دلم

چه کنم قطره خون است نه سنگ است دلم

جذب عشق تو نهنگ دو جهان آشام است

گام همت زده در کام نهنگ است دلم

گر تو را آرزوی دیدن دیدار خود است

کرده آیینه خود پاک ز زنگ است دلم

تا چرا پیش خدنگ تو شود سینه سپر

روزگاریست که با سینه به جنگ است دلم

محتسب گو بشکن چنگ که سررشته عشق

از سر زلف تو آورده به چنگ است دلم

بس که بر دل زدیم تیر پی مرغ غمت

قفسی ساخته از چوب خدنگ است دلم

جامی از خم فنا باده یکرنگی خواه

که گرفته ز حریفان دورنگ است دلم