گنجور

 
جامی

شب خیالت چو شود پردگی منظر چشم

تا سحر از مژه مسمار زنم بر در چشم

چشمم از لعل تو شد حقه گوهر بخرام

تا به پای تو کشم حقه پرگوهر چشم

برقع زلف برانداز که بس تاریک است

بی مه طلعت تو منزل پر اختر چشم

گر خیال رخ تو شمع ندارد در پیش

به شبستان خیالت که شود رهبر چشم

دمبدم دل ز درون چشمه خون بگشاید

تا بشوید رقم غیر تو از دفتر چشم

بعد دیدار تو چون آتش شوقم سوزد

خیزدم صد علم نور ز خاکستر چشم

چشم من جمله دهان شد که خورد خاک درت

نیست جز خاک درت قوت دگر درخور چشم

مژه گر خشک وگر تر به رهت جاروبیست

می کشم زیر قدمهای تو خشک وتر چشم

جامی امشب که خیال لب او مهمان است

پر می لعل کن از شیشه دل ساغر چشم