گنجور

 
جامی

چهره زرد ز خون بسته جگر ته به تهم

سرخرویی بجز این نیست ز بخت سیهم

جوی خون گرد من از دیده درآمد چه کنم

قوت پای ندارم که ازین جو بجهم

گر دهد جایگهم پیش خود آن سلسله موی

نتوان داشت به زنجیر دگر جا نگهم

نیست مقصود من از عشق بتان عیش و خوشی

عرض آنست که از ناخوشی خرد برهم

شستم از زنگ ریا خرقه خود صوفی وار

مصطبه صومعه و میکده شد خانقهم

به یکی گوشه ام از میکده گر بار دهند

دلق و سجاده تزویر به یک گوشه نهم

دست جامی بود و دامن جانان یعنی

بدهم جان ز کف و دامن جانان ندهم