گنجور

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۷

 

چشم او را نگذارید که هشیار شود

فتنه را مصلحت آن نیست که بیدار شود

یار گیرم که نمودار شود کو چشمی

که به یک مرتبه شایستهٔ دیدار شود

دل ما رنگ تعلق نپذیرد هرگز

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۸

 

هر بتی قبله نمای دل دانا نشود

طوطی عقل ز هر آینه گویا نشود

عاشق از جلوهٔ معشوق نمایان گردد

سرو تا سر نکشد فاخته پیدا نشود

بر در دل چه زنی حلقه که این قفل گران

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۵

 

دوستان از سر این تودهٔ غم برخیزید

زود باشید چه بیش است و چه کم برخیزید

گرچه بر ساحل این دجله نشستید بسی

وقت آن است که با دیدهٔ نم برخیزید

هر دلی را که غباری ز شما بنشیند

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۰

 

نامهٔ شوق چو املا کنمش بر کاغذ

چشم بندم که ز اشکم نشود تر کاغذ

حرف از زلف و رخ دوست نمودم انشا

قلمم دستهٔ گل گشت و معنبر کاغذ

مهر دل کردم و با رشتهٔ جان پیچیدم

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۲

 

بی صفت گر شود این جان علایق آثار

سایهٔ سر نکنم جز الف قامت یار

هر نفس دل به تو راه دگری می یابد

چارهٔ کوی تو بیرون بود از حد شمار

بحر را کشتی ما موج صفت می گردد

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۳

 

شد میسر شب وصلت شب عید آخر کار

ماه را دید به رخسار تو دید آخر کار

یاد از پیرهن یوسف مصری می داد

هر نسیمی که ز کوی تو وزید آخر کار

حاصل کار جهان غیر پشیمانی نیست

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۶

 

یاد خود سعی کن و از دل آگاه ببر

زندهٔ خویش چو خود مرده از این راه ببر

دست خالی به طلبکاری دلدار مرو

هیچ اگر نیست ز اسباب جهان، آه ببر

یارب افتاده ز پا یوسف توفیق به چاه

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۹

 

نسخهٔ عکس رخ او، مه تابان حاضر

شاهد حرف لبش لعل بدخشان حاضر

هر که سر از خط فرمان تو بیرون سازد

تیغ ابرو، رسن زلف پریشان حاضر

دل به کفر خم زلفش سر سودا دارد

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۱

 

یار من درد و کبابم دل و می خون جگر

نیست جز زیر زمینم هوس جای دگر

خاطر خستهٔ من بین و گشا لب به سخن

که باین ضعف دوا نیست بجز گل به شکر

جوهر همت ذاتیش نمایان گردد

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۴

 

در نگاه بت خودکام نمی باشد مهر

در دل سنگ دلارام نمی باشد مهر

ماهرویان دمشقی ز وفا بی خبرند

راست بوده است که در شام نمی باشد مهر

رحم در حلقهٔ آن زلف خم اندر خم نیست

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۵

 

صبحدم تا شده بیرون ز افق، خاور مهر

رفت جان بر سر مهر و دل من در بر مهر

ظاهر و باطن معشوق به هم دارد جنگ

دل او صورت قهر و تن او پیکر مهر

شهر خالی است ز خوبان و دل ظالم سخت

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۹

 

به هوس باز جوان پیر نگردد هرگز

که کمان گر شکند تیر نگردد هرگز

آن که دل بست به آن حلقهٔ گیسوی، دگر

خون دل نوشد و دلگیر نگردد هرگز

شب بی شام عشا تا سحرش یک سال است

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۰

 

عهد کردم ز جهان کام نگیرم هرگز

جم شود ساقی و من جام نگیرم هرگز

جای اگر دوزخ اگر جنت اگر اعراف است

تا نبینم رخت آرام نگیرم هرگز

بسته ام عهد ز آغاز، پریشانی را

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۱

 

سخن از میکده و ساقی و جام است امروز

هر چه جز باده خوری بر تو حرام است امروز

خنده زن باده کش از جام بده رقص بکن

کار کونین در این خانه تمام است امروز

مانع ما نشود حرف کس از شرب مدام

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۲

 

مژده آمد که تو را کام روا شد امروز

مدعاها هدف تیر دعا شد امروز

سایه انداخت به سر قامت آن سرو روان

صعوهٔ طالع ما باز هما شد امروز

وقت خوش دولت جاوید مبارک بادا

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۳

 

نچشیده است شراب مزهٔ کام هنوز

نرسیده است لب او به لب جام هنوز

چشم احسان نتوان داشت از آن بدخویی

که نداند گل چشم از گل بادام هنوز

با وجودی که نیاسوده دمی از گردش

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۰

 

از حیات ابد آن روح روان ما را بس

ما گذشتیم ز جان، صورت جان ما را بس

با رقیبان اگر اظهار کرم می سازد

گذران است همین لطف نهان ما را بس

ای جوانان به شما فصل بهار ارزانی

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۲

 

می برندش به همان راه که آمد واپس

هر که چون صبح زند خنده به خود نیم نفس

زاهدا سبحه بینداز که بس کوتاه است

از خم حلقهٔ زلف بت ما دست هوس

ای کم از مورچه بر خوان لئیمان جهان

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۸

 

من به چشم و رخ آن سرو روانم مخلص

بنده ام در صفت جسم به جانم مخلص

داشتم جنگ به این خوش کمران لیکن کرد

پیچش زلف به آن موی میانم مخلص

گرچه خوبان همه را لب شکرین است اما

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۸

 

ای ز ایراد قلم هم نفسانت مرفوع

تابعانت به همه طبع و طبایع مطبوع

ذات او تا به صفت غیر خودی پیدا کرد

چون تویی در کرم و خلق نیامد به وقوع

تا صول سبق حال گرفتم از عشق

[...]

سعیدا
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode