گنجور

 
سعیدا

از حیات ابد آن روح روان ما را بس

ما گذشتیم ز جان، صورت جان ما را بس

با رقیبان اگر اظهار کرم می سازد

گذران است همین لطف نهان ما را بس

ای جوانان به شما فصل بهار ارزانی

پیرافشانی هنگام خزان ما را بس

دیده را قسمت دیدار تو هر چند نماند

در ره وصل تو چشم نگران ما را بس

گرچه از ساغر دوران نکشیدیم [میی]

نظر جاذبهٔ پیر مغان ما را بس

طمع گنج نکردیم در این دیر خراب

همچو ماری کف خاکی به دهان ما را بس

به تمنای دم گرم مسیحا نرویم

ای سعیدا نفس سوختگان ما را بس