گنجور

 
سعیدا

به هوس باز جوان پیر نگردد هرگز

که کمان گر شکند تیر نگردد هرگز

آن که دل بست به آن حلقهٔ گیسوی، دگر

خون دل نوشد و دلگیر نگردد هرگز

شب بی شام عشا تا سحرش یک سال است

روز روزی به کفان دیگر نگردد هرگز

آن که در فکر خم زلف بود مجنون است

عاقلی از پی زنجیر نگردد هرگز

غافل از بار گنه روی دگرگون نکند

رنگ بر چهرهٔ تصویر نگردد هرگز

به بناگوش تو می بس نتواند آمد

صبح از خون شفق پیر نگردد هرگز

شام تا صبح به یک آه رسا ساز که ماه

بدر بی محنت شبگیر نگردد هرگز

شعلهٔ عشق به پیری ننشیند از جا

کاین حرارت به تباشیر نگردد هرگز

زاهدا شیوهٔ گردون به ریا برپا نیست

آسیا آب به تزویر نگردد هرگز

رحم در سینهٔ آن شوخ نمی باشد هیچ

آب در جوهر شمشیر نگردد هرگز

طبعم از فهم سخن عجز پذیرا نشود

از بریدن دم شمشیر نگردد هرگز

دست در دامن تقدیر سعیدا زده ایم

کار ما راست به تدبیر نگردد هرگز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode