گنجور

 
سعیدا

صبحدم تا شده بیرون ز افق، خاور مهر

رفت جان بر سر مهر و دل من در بر مهر

ظاهر و باطن معشوق به هم دارد جنگ

دل او صورت قهر و تن او پیکر مهر

شهر خالی است ز خوبان و دل ظالم سخت

باشد از غیب رسد بر سر ما لشکر مهر

صبحدم ته به ته غنچهٔ گل را دیدم

همه خون بسته ز بی مهری او بر سر مهر

جز تجلی نبود جسم مرا رنگ وجود

نیست جز ذره هواخواه به بال و پر مهر

آذرش را ز ازل قوت گیرایی نیست

که نشد پخته یکی خام از این اخگر مهر

ز آتش حسن تو خورشید اگر سوخت چه باک

می توان ساخت دوصد مهر ز خاکستر مهر

چون صبا زلف شب از چهرهٔ مقصود گشود

بود طغرا خط مشکین تو بر دفتر مهر

فلک از حلقه به گوشان در جانان است

می کند سجده به پیش بت ما داور مهر

کی رسد بادهٔ دیدار سعیدا تا هست

اندرین میکده مینا فلک و ساغر مهر؟

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode