گنجور

 
سعیدا

نچشیده است شراب مزهٔ کام هنوز

نرسیده است لب او به لب جام هنوز

چشم احسان نتوان داشت از آن بدخویی

که نداند گل چشم از گل بادام هنوز

با وجودی که نیاسوده دمی از گردش

نشده ابلق گردون به کسی رام هنوز

هر کجا بود دلی کرد نظر بستهٔ دام

با وجودی که ندارد خبر از دام هنوز

می دهد چشم مرا هر نفسی دلداری

نیست او را خبر از مردم بدنام هنوز

بی خبر بود که در حلقهٔ آن زلف تپید

می کند شرم دلم از نگه دام هنوز

در گلستان پی آشفتن گل می گردد

می دهد یاد به سرو چمن اندام هنوز

در طریق ستم از خانه براندازان است

آفتابش نرسیده به لب بام هنوز

چه شود گر به سعیدا نظر از لطف کنی

نیست این غمزده شایستهٔ انعام هنوز؟