گنجور

 
سعیدا

بی صفت گر شود این جان علایق آثار

سایهٔ سر نکنم جز الف قامت یار

هر نفس دل به تو راه دگری می یابد

چارهٔ کوی تو بیرون بود از حد شمار

بحر را کشتی ما موج صفت می گردد

که رود تا به میان گاه بیاید به کنار

دم فروبند و به من راه سخن را واکن

که کشد از نفس آیینهٔ طبعم آزار

گه خدا دانم و گاهی به خدا نادانم

گاه تسبیح به کف دارم و گاهی زنار

ترک جانان نکنی ترک جهان نتوانی

هر که از سر گذرد می گذرد از دستار

غافلان را نتوان کرد سعیدا آگاه

هر که را خواب عدم برد نگردد بیدار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode