ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹
دست من همچو دل و دل چو دهانت تنگ است
اشک من با می و می با لب تو همرنگ است
همه تا باد صبا زلف تو دارند به چنگ
به جز از من که مرا باد صبا در چنگ است
من دعا گویم اگر دوست بگوید دشنام
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳
تاق ابروی تو منزلگه بیماران است
دام گیسوی تو مأوای گرفتاران است
چشم جادوی تو شد پیشرو عیاران
زلف هندوی تو سرحلقهٔ طراران است
روز و شب مار سر زلف تو در چشم من است
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰
مسجد و میکده در ملک خدا این همه هست
فسق پنهانی و زهد به ریا این همه هست
از پی شاهد و می سرزنشم چند کنی
برو ای خواجه که در مذهب ما این همه هست
واعظا دفتر بدنامی عشاق مخوان
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴
شیوهٔ لعل شکربار تو شیرین کاریست
عادت نرگس آشفتهٔ تو خونخواریست
لازم جعد پریشان تو سرگردانیست
همدم غمزهٔ خنجرکش تو بیماریست
سورهٔ خط تو در مصحف آیات کمال
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸
یا رب آن اوج نشین کوکب سیارهٔ کیست
نظر آن مه بیمهر به استارهٔ کیست
اشک سرخ و رخ زرد و دل گرم و دم سرد
شمع سوخته ز آتش رخسارهٔ کیست
دل بلبل به جفای گل اگر پاره شده است
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰
خانهٔ دیدهٔ من رهگذر دریائیست
که شب و روز در او هندوی مردم زائیست
روی ما آب روان و گل زردی دارد
به تفرج گذر ای دوست که خوش مأوائیست
به چه رو ماه به روی تو برابر گردد و نیست
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶
جان ما بی شرفِ صحبت جانان خوش نیست
حکم سلطان وصالست که هجران خوش نیست
بی لب و عارض او دیده ندارد نوری
بی وجود گل و مل طرف گلستان خوش نیست
ساقیا بادهٔ روشن، که جهان تاریک است
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰
من دگر دم نزنم گر چه دمم همدم نیست
خود مرا زهره که پیش تو بر آرم دم نیست
مردم دیده برون میکنم از خانهٔ چشم
تا نبیند رخ خوب تو که او محرم نیست
دل سخت تو به هنگام جفا چون سنگ است
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳
کار عشق است اگر پیش تو انکاری نیست
عاشق حسن بتانیم و جز این کاری نیست
دوست نبود که به دل میل ندارد با دوست
یار نبود که به جان در طلب یار نیست
بسکه در عشق تو آزرد مرا طعن رقیب
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴
همچو رخسار تو گل را خط زنگاری نیست
نارون را چو قدت چهرهٔ گلناری نیست
ساقیا چون همه رنج دلم از خویشتن است
بده آن باده که مستم، سر هشیاری نیست
نبود شمع صفت همنفس مجلس خاص
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶
بیش از اینام سر این خاطر شیدائی نیست
طاقت این دل شوریدهٔ سودائی نیست
هر زمان از غم عشقم المی پیش آید
که از او فایده جز حاصل رسوائی نیست
سایهات بر سر هر بنده که افتاد، افتاد
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸
زلف که به هر حلقهٔ مشکین هنری داشت
مانند شب قدر مبارک سحری داشت
هر چند که من ساغر اندوه کشیدم
تا چشم زدم ساقی دَوَرانِ دگری داشت
گر یار به ما کرد نظر عین وفا بود
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴
خبر یار به اغیار نمییارم گفت
گنجها دارم و با مار نمییارم گفت
درد یاری به دل خستهٔ ما افتاده است
درد یاری که به دیّار نمییارم گفت
سخن راستی سرو و خرامیدن کبک
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵
چه عجب لطف مزاجست در آب و خاکت
که خرد مینتواند که کند ادراکت
ورق لاله بر اندام گل و شمشاد است
یا قبا بر تن گلگون و قد چالاکت
زان شدم کشتهٔ تیر تو که بینم خود را
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷
پسته را لب شکند آن دهن خندانت
مغز بادام کشد چشم خوش فتانت
گر چه شد روشنی خوان فلک از خورشید
قرص خورشید ندارد نمکی از خوانت
گر شوم موئی و ور سینهٔ من بشکافی
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴
من اگر خاک شدم آب شما روشن باد
سر اگر از تو کشم تیغ تو بر گردن باد
حق صحبت که میان من و تو محکم شد
گر فراموش کنم لعنت حق بر من باد
من ز غیرت نظر از غیر تو بر دوختهام
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳
تا چه سودا سر گیسوی تو در سر دارد
کز سر دوش تو سر هیچ نمی بردارد
در ازل قامت تو در دل ما بود مقیم
زان سبب صورت دل شکل صنوبر دارد
سرم از خاک درت باد پراکنده چو گرد
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱
لاله از آتش سودای تو داغی دارد
غنچه از بوی خوشت تازه دماغی دارد
گلشن چشم من از خون جگر گلزارست
قامت سرو تو گر میل به باغی دارد
راه دل گر چو شب زلف تو باشد تاریک
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۳
زلف مشکین تو زنجیر بلائی دارد
بسته بر هر سر موئی سر و پائی دارد
دوست آن نیست که تابد سر پیمان از دوست
دوست آن است که با دوست وفائی دارد
بینوائی ز غم ار ناله کند باکی نیست
[...]

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷
سیل خون جگرم از سر ما میگذرد
بر من خسته چه گویم که چهها میگذرد
باد کو راه گذر بر سر کویت دارد
خبرش نیست که بر دام بلا میگذرد
ای طبیب من شوریده، دلِ ریش مرا
[...]
