گنجور

 
ناصر بخارایی

زلف مشکین تو زنجیر بلائی دارد

بسته بر هر سر موئی سر و پائی دارد

دوست آن نیست که تابد سر پیمان از دوست

دوست آن است که با دوست وفائی دارد

بینوائی ز غم ار ناله کند باکی نیست

ناله از بهر چه کند نی، چو نوائی دارد

چنگ را کرد غم عشق رگ از پوست برون

بنوازش که وی این درد ز جائی دارد

خاک کوی تو و آه دل من، شام فراق

باغ روضه است که از مشک صبائی دارد

تن و پیراهن تو نه تن و پیراهن ماست

گل سوریست که از لاله قبائی دارد

از من ای خسرو خوبان جهان عار مدار

که هر شاه چنین طرفه گدائی دارد

دل به درمان منه و دردکش ای دل زنهار

کاین نه دردیست که امید دوائی دارد

خلوت ناصر شوریده دل از گریه و آه

بوستانی‌ست که خوش آب و هوائی دارد