گنجور

 
ناصر بخارایی

من دگر دم نزنم گر چه دمم همدم نیست

خود مرا زهره که پیش تو بر آرم دم نیست

مردم دیده برون می‌کنم از خانهٔ چشم

تا نبیند رخ خوب تو که او محرم نیست

دل سخت تو به هنگام جفا چون سنگ است

این‌قدر هست که در عهد و وفا محکم نیست

دی به زاری ز بتی مهر‌ طلب کردم و گفت

طمع از ما مکن آن چیز که در عالم نیست

گفتم از درد تو شب تا به سحر می‌نالم

گفت: می‌نال که این درد تو را مرهم نیست

چیست ایوان فلک، خانهٔ ماتم زدگان

همه را هست چنین، یا دل ما خرم نیست؟

یک زمان بی می و معشوق نباشی ناصر

جون یقین نیست که در دولت شادی غم نیست