گنجور

 
ناصر بخارایی

همچو رخسار تو گل را خط زنگاری نیست

نارون را چو قدت چهرهٔ گلناری نیست

ساقیا چون همه رنج دلم از خویشتن است

بده آن باده که مستم، سر هشیاری نیست

نبود شمع صفت همنفس مجلس خاص

هر که دلسوختهٔ آتشِ بیداری نیست

در مقامی که به شاهان نتوان گفت سخن

زهرهٔ زاری سرگشتهٔ بازاری نیست

دلت آزار دل خسته دلان می‌جوید

در دل سنگ چنین رسم دل‌آزاری نیست

چشم بیمار تو ما را صدقاتی ندهد

تا چه هندوست که او را غم بیماری نیست

گر تو در بوتهٔ حسرت نگدازی ناصر

درم قلب تو را سکهٔ عیاری نیست