گنجور

 
ناصر بخارایی

تا چه سودا سر گیسوی تو در سر دارد

کز سر دوش تو سر هیچ نمی‌ بردارد

در ازل قامت تو در دل ما بود مقیم

زان سبب صورت دل شکل صنوبر دارد

سرم از خاک درت باد پراکنده چو گرد

گر جز این در به دو گیتی در دیگر دارد

حبذا مقدم میمون صبا در شب هجر

مجلس ما ز نسیم تو معطر دارد

کعبه و میکده را فرق به موئی نکند

هرکه در کوی مغان دین قلندر دارد

سر و زر باز که نامرد بود مرد که او

غم مال و غم جان و غم دلبر دارد

در سر خامهٔ ناصر اثر نیشکر است

زانکه در کاغذ و دفتر همه شکر دارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سیف فرغانی

شمع خورشید که آفاق منور دارد

مهر تو در دل و سودای تو در سر دارد

رنگ روی تو باقلام تصور ما را

خانه دل ز خیال تو مصور دارد

روز و شب در طلبت گرد زمین گردانست

[...]

جهان ملک خاتون

دلبرا سرو قدت شکل صنوبر دارد

که تواند که دل از قامت تو بردارد

دیده ی بخت من از درد فراقت دانی

دایم از خون جگر دامن جان تر دارد

دل بیچاره ی من حلقه صفت دیده جان

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

می خمخانهٔ ما مستی دیگر دارد

هر که آید بر ما کام دلی بردارد

رند سرمست در این بزم ملوکانهٔ ما

از سر ذوق درآید خبری گر دارد

عشق و ساقی و حریفان همه مستند ولی

[...]

فضولی

نوبهارست جهان رونق دیگر دارد

باغ را شمع رخ لاله منور دارد

ز گل و سبزه چمن راست صفایی هر دم

چون ننازد نعم غیر مکرر دارد

شاخ را برده سر از ذوق شکوفه به فلک

[...]

کلیم

سر سودازدگان جنگ به افسر دارد

سپر داغ از آنست که بر سر دارد

فرش ره کرده رخ زرد مرا خواری عشق

این زری نیستکه از خاک کسش بر دارد

دامنش سد سکندر بره وصل شود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه