گنجور

 
ناصر بخارایی

تا چه سودا سر گیسوی تو در سر دارد

کز سر دوش تو سر هیچ نمی‌ بردارد

در ازل قامت تو در دل ما بود مقیم

زان سبب صورت دل شکل صنوبر دارد

سرم از خاک درت باد پراکنده چو گرد

گر جز این در به دو گیتی در دیگر دارد

حبذا مقدم میمون صبا در شب هجر

مجلس ما ز نسیم تو معطر دارد

کعبه و میکده را فرق به موئی نکند

هرکه در کوی مغان دین قلندر دارد

سر و زر باز که نامرد بود مرد که او

غم مال و غم جان و غم دلبر دارد

در سر خامهٔ ناصر اثر نیشکر است

زانکه در کاغذ و دفتر همه شکر دارد