گنجور

 
ناصر بخارایی

زلف که به هر حلقهٔ مشکین هنری داشت

مانند شب قدر مبارک سحری داشت

هر چند که من ساغر اندوه کشیدم

تا چشم زدم ساقی دَوَرانِ دگری داشت

گر یار به ما کرد نظر عین وفا بود

نادیده اگر کرد در آن هم نظری داشت

زنار اگر بست اسیری چه کند آه

دل در خم آن زلف خدا بیخبری داشت

در صحن چمن ناصری دل شده امروز

چون غنچه ز اندوه تو پر خون جگری داشت