جان ما بی شرفِ صحبت جانان خوش نیست
حکم سلطان وصالست که هجران خوش نیست
بی لب و عارض او دیده ندارد نوری
بی وجود گل و مل طرف گلستان خوش نیست
ساقیا بادهٔ روشن، که جهان تاریک است
مطربا نغمهٔ خوش ساز که دوران خوش نیست
چند پوشیده خورم جام غمش مالامال
آشکارا کنم این راز که پنهان خوش نیست
دلم از خاتم لعلش طلبد آب حیات
ور نه عمر خضر و ملک سلیمان خوش نیست
حسن معنی دل ما برد، نه لطف صورت
گر بود مهر منور تن بیجان خوش نیست
ای طبیب از سر بیمار مَحبت بگذر
تا بمیرد به همین درد که درمان نیست
سرِ ناصر طلبی به که بجوئی سامان
سرِ سودا زدهٔ عشق به سامان خوش نیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
کار عشق است اگر پیش تو انکاری نیست
عاشق حسن بتانیم و جز این کاری نیست
دوست نبود که به دل میل ندارد با دوست
یار نبود که به جان در طلب یار نیست
بسکه در عشق تو آزرد مرا طعن رقیب
[...]
در تماشای رخت تاب و توان از ما نیست
در ره شوق به جان تو که جان از نیست
موج را صورت هستی نبود جز دریا
دل مسافر چو شد از سینه زبان از ما نیست
غیر یک بوسه نداریم تمنا زان لعل
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.