گنجور

 
ناصر بخارایی

جان ما بی شرفِ‌ صحبت جانان خوش نیست

حکم سلطان وصالست که هجران خوش نیست

بی لب و عارض او دیده ندارد نوری

بی وجود گل و مل طرف گلستان خوش نیست

ساقیا بادهٔ روشن، که جهان تاریک است

مطربا نغمهٔ خوش ساز که دوران خوش نیست

چند پوشیده خورم جام غمش مالامال

آشکارا کنم این راز که پنهان خوش نیست

دلم از خاتم لعلش طلبد آب حیات

ور نه عمر خضر و ملک سلیمان خوش نیست

حسن معنی دل ما برد، نه لطف صورت

گر بود مهر منور تن بی‌جان خوش نیست

ای طبیب از سر بیمار مَحبت بگذر

تا بمیرد به همین درد که درمان نیست

سرِ ناصر طلبی به که بجوئی سامان

سرِ سودا زدهٔ عشق به سامان خوش نیست