گنجور

 
ناصر بخارایی

سیل خون جگرم از سر ما می‌گذرد

بر من خسته چه گویم که چه‌ها می‌گذرد

باد کو راه گذر بر سر کویت دارد

خبرش نیست که بر دام بلا می‌گذرد

ای طبیب من شوریده، دلِ ریش مرا

چاره‌ای ساز که کارش ز دوا می‌گذرد

رفت عمرم به هوای رخت ای عمر عزیز

آه از این عمر که بر باد هوا می‌گذرد

از وفا روی نتابد دل ناصر به وفات

عمر آن است که در راه وفا می‌گذرد