سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
نرم شد از خواب غفلت بستر سنگین ما
باشد از مغز سر ما پنبه بالین ما
کرده ایم از خانه بردوشی اقامت را وداع
گردباد دامن صحرا بود تمکین ما
آستین عمریست از سیر چمن افشانده ایم
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
نیست آزار کسی در دل غم پیشه ما
جوی شیر است روان از دهن شیشه ما
خسرو عشق اگر بر سر انصاف آید
خون فرهاد ز شیرین طلبد تیشه ما
ما نهالیم که پرورده باغ دگریم
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳
مشعل طور تجلیست دل انور ما
دست نورانی موسی است ز پا تا سر ما
اثر سوختگان تا به قیامت باقیست
می توان شمع برافروخت ز خاکستر ما
از شکست دل ما سنگ به فریاد آید
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷
ماه من مست شراب ناب می بینم تو را
لب به لب بر ساغر مهتاب می بینم تو را
از میان بوالهوس هرگز نمی آیی برون
کشتی افتاده در گرداب می بینم تورا
هیچ کس را طاقت نظاره روی تو نیست
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲
خط رخسار تو شبها برد از هوش مرا
پر ز مهتاب شود هاله آغوش مرا
به تماشای تو هرگاه که بی خود گردم
نبض جنباند و فریاد کند گوش مرا
پرده چشم حجاب دل روشن نشود
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶
در صدف آب شد از کسب هوا گوهر ما
ریخت از بیضه برون ناشده بال و پر ما
شمع از تربت پروانه زیارتگاه است
جنگ دارند بتان بر سر خاکستر ما
بر زمین دوخته چشمیم ز کوتاهی دست
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰
تا در آغوش گلستان من آن سرو قد است
نرگس خلد برین باغ مرا چشم بد است
هیچ کس از دل من کلفت ایام نبرد
روزگاریست که آئینه من در نمد است
از چمن کام توان یافت در ایام بهار
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰
شمع ها جمله به فانوس وطن ساخته اند
بهر پروانه خود گور و کفن ساخته اند
عندلیبان دل صد پاره خود غنچه صفت
جمع آورده به یکجا و چمن ساخته اند
لاله ها دست به دامان تو آویخته اند
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۲
دیده چرخ به ظالم نگران خواهد بود
تیر را گوشه ابرو ز کمان خواهد بود
قسمت بیهوده گو در همه جا روزردیست
از سفر سود جرس آه و فغان خواهد بود
مال غارت زده از حاکم ده باید جست
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴
ساقی مجلس ما آن بت بی باک نشد
تا به خون روی نشستیم دلش پاک نشد
خط برآورد و به گرد دل عشاق نگشت
طفل ما پیر شد و صاحب ادراک نشد
گوش بر گفته من آن لب خاموش نکرد
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۱
دل چو از پای فتد دست دعا می گردد
راهرو پیر شود راهنما می گردد
راستی را نبود هیچ زوالی به جهان
سرو اگر خشک شود باز عصا می گردد
آشنایی به جوانان نتوان کرد به زور
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۳
میل خوبان ز اسیران به توانگر باشد
در چمن غنچه گل را سخن از زر باشد
هر که دارد لب خاموش توانگر باشد
دهن غنچه همه عمر پر از زر باشد
روز و شب در نظر زنده دلان یکرنگ است
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۲
نگه مست تو خون دل احباب خورد
تیغ بیداد تو از فرق اجل آب خورد
از جهان گم شده مهر پدر و فرزندی
ور نه دستم ز چه داری سر سهراب خورد
قطره می سر منصور برآورد به دار
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹
بی رخت گل به گلستان سر بی تن باشد
غنچه بر شاخ هوا سنگ فلاخن باشد
داغ در سینه گرمم چو نفس جا دارد
منزل سوختگان گوشه گلخن دارد
دیدن لاله کند تازه گل داغ مرا
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۲
شب چو آن شمع ز کاشانه برون می آید
ناله از مرده پروانه برون می آید
رشک اگر خاطر مشاطه پریشان نکند
زلف کی از بغل شانه برون می آید
اگر آن سنگدل از کوچه مستان گذرد
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۸
خط برآورد و نشد خاطر ازو شاد هنوز
این جفا جوی بود بر سر بیداد هنوز
آب شد آئینه و تشنگیش دفع نشد
آتشی هست ازو در دل فولاد هنوز
دور از گردن من طوق غلامی نشود
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۲
پیر گشتیم ز غم یاد جوان ما را بس
دیدن تیر در آغوش کمان ما را بس
قرص خورشید به عیسی نفسان ارزانی
زیر گردون چو مه نو لب نان ما را بس
کار ما نیست در این باغ چو گل خندیدن
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۸
تا چو پروانه کشم شمع تو را در بر خویش
بهر تسخیر خدنگ تو بسوزم پر خویش
همه شب تازه کنم داغ تو را در بر خویش
چمن لاله تماشا کنم از بستر خویش
قوت بال مرا داد رهایی از دام
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۰
تو و بدمستی و عاشق کشی و خنجر خویش
من و بیچارگی و عجز و نیاز و سر خویش
بهر تکلیف تو ای خانه برانداز چو شمع
بارها ریخته ام رنگ ز خاکستر خویش
غنچه صورتم اوراق چو اسم صبح است
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۱
تا تو آلوده به خون ساختهای خنجر خویش
من برآورده ام از چاک گریبان سر خویش
تا تو ای شعله جواله نمودار شدی
شمع و پروانه نشستند به خاکستر خویش
ید بیضا شود و بوسه زند پای تو را
[...]