گنجور

 
سیدای نسفی

بی رخت گل به گلستان سر بی تن باشد

غنچه بر شاخ هوا سنگ فلاخن باشد

داغ در سینه گرمم چو نفس جا دارد

منزل سوختگان گوشه گلخن دارد

دیدن لاله کند تازه گل داغ مرا

این چراغ از نفس سوخته روشن باشد

قفس از آه گرفتار چه پروا دارد

چه کند دود در آن خانه که روزن باشد

نتوان برد از این دایره بیرون خود را

همچو پرگار اگر پای ز آهن باشد

خانه دل شود از گوشه نشینی روشن

پای خوابیده چراغ ته دامن باشد

هفت گردون شده از سیلی آهم نیلی

آسمان در چمن من گل سوسن باشد

سیدا شمع صفت انجمن آرای شوم

در سر انگشتم اگر قطره روغن باشد