گنجور

 
سیدای نسفی

پیر گشتیم ز غم یاد جوان ما را بس

دیدن تیر در آغوش کمان ما را بس

قرص خورشید به عیسی نفسان ارزانی

زیر گردون چو مه نو لب نان ما را بس

کار ما نیست در این باغ چو گل خندیدن

آنکه چون غنچه کرم کرد دهان ما را بس

صحبت خم به صراحی و قدح باد عزیز

دیدن روی بزرگان جهان ما را بس

کمر و تاج بود را تبه موج و حباب

کلهی بر سرو مویی به میان ما را بس

چمن از سردیی دی خانه غارت زده شد

گل اگر نیست تماشای خزان ما را بس

آنکه چون تیر ز دلها گذرد مژگانش

خویش را گر دهد از دور نشان ما را بس

از خدا جز سخن نرم نداریم طلب

شمعان شعله آتش به زبان ما را بس

ما چه باشیم که ره در حرم دل یابیم

گر بود جا به صف بی خبران ما را بس

سیدا از سفر عمر کسی آگه نیست

به شتاب آمدن آب روان ما را بس