گنجور

 
سیدای نسفی

دل چو از پای فتد دست دعا می گردد

راهرو پیر شود راهنما می گردد

راستی را نبود هیچ زوالی به جهان

سرو اگر خشک شود باز عصا می گردد

آشنایی به جوانان نتوان کرد به زور

تیر ز آغوش کمان زود جدا می گردد

فتنه چون گرد به دنبال مهیا دارد

کاروانی که به آواز درا می گردد

عندلیب تو مگر عزم گلستان دارد

بوی گل هر طرف آغوش گشا می گردد

رحم بر بلبل خود زود کن ای تازه بهار

روزگاریست که بی برگ و نوا می گردد

جام در ویزه ز خورشید گرفتست به کف

آسمان در طلب روزیی ما می گردد

در تمنای تو ای خضر بیابان طلب

سر جدا پای جدا دست جدا می گردد

خبر از یار سفر کرده یی ما هیچ نگفت

آفتاب این همه بیهوده چرا می گردد

سیدا کعبه دل روضه مأیوسی نیست

حاجت خلق از این خانه روا می گردد