گنجور

 
سیدای نسفی

تا تو آلوده به خون ساخته‌ای خنجر خویش

من برآورده ام از چاک گریبان سر خویش

تا تو ای شعله جواله نمودار شدی

شمع و پروانه نشستند به خاکستر خویش

ید بیضا شود و بوسه زند پای تو را

بهر تسلیم تو دستی بنهم بر سر خویش

سنبل زلف تو بازوی مرا خواهد تافت

مار بسیار گرو بردن ز افسونگر خویش

بیرخت سوختم و نیست قرارم چو سپند

می کنم بازی طفلانه به خاکستر خویش

بر لب آب روان سرو برومند شود

می دهم قد تو را جای به چشم تر خویش

به کجا شکوه کنم از ستم کاکل تو

من خود انداخته ام روز سیه بر سر خویش

طاق ابروی تو را مد نظر ساخته ام

می دهم تیغ تو را آب ز چشم تر خویش

سیدا هست دماغم همه شبها روشن

کرده ام روغن این شمع ز مغز سر خویش