گنجور

 
سیدای نسفی

شب چو آن شمع ز کاشانه برون می آید

ناله از مرده پروانه برون می آید

رشک اگر خاطر مشاطه پریشان نکند

زلف کی از بغل شانه برون می آید

اگر آن سنگدل از کوچه مستان گذرد

شیشه از بزم چو دیوانه برون می آید

امشب ای ماه کجا ساخته ای باده کشی

نگه از چشم تو مستانه برون می آید

خانه یی را که جمال تو چراغان سازد

شمع از تربت پروانه برون می آید

حلقه زلف تو را دیده دلم رفت ز جا

دزد در نیم شب از خانه برون می آید

شب به بزمی که قدت انجمن آرا گردد

شمع از خاطر پروانه برون می آید

دیده ام پیش تو من مرده خود را امشب

شمع چون کشته شد از خانه برون می آید

تو خط من چمنی را که چراغان سازد

سبزه اش چون پر پروانه برون می آید

سیدا پیر خرابات به استقبالم

شیشه بر دست ز میخانه برون می آید