گنجور

 
سیدای نسفی

مشعل طور تجلیست دل انور ما

دست نورانی موسی است ز پا تا سر ما

اثر سوختگان تا به قیامت باقیست

می توان شمع برافروخت ز خاکستر ما

از شکست دل ما سنگ به فریاد آید

همچو گل داغ شد از پهلوی ما بستر ما

به گرفتاریی مادام سراسر شده چشم

می پرد دیده صیاد به بال و پر ما

پشت آئینه ز جوهر به زمین می آید

می کند موی گرانی به تن لاغر ما

تاج دادن به گدا زینت شاهان باشد

ای هما دور مکن سایه خود از سر ما

می شود صفحه آئینه ز صیقل روشن

جنگ دارند بتان بر سر خاکستر ما

می دهد غنچه گلزار هوس بوی زکام

شود از نشاء می خشک دماغ تر ما

روزگاریست که بر گرد جهان می گردد

سر خورشید فلک در طلب ساغر ما

تکمه تاج سر دولت شاهی مرگ است

کار شمشیر کند بال هما بر سر ما

همچو گل خاطر ما جمع نباشد ز حواس

وقت آنست که بر هم خورد این دفتر ما

ما چو از خانه پریدیم به دام افتادیم

یاد پرواز برون رفته ز بال و پر ما

چشم ما ماتم بسیار حریفان دیدست

کرده در خاک دو صد شیشه می ساغر ما

کار شمشیر کند آه دل مظلومان

خورده از چشمه خون آب دم خنجر ما

از نی کلک تو با ما قفسی بافته اند

استخوانیست نمایان شده از پیکر ما

نیزه خامه ما را به جهان کرد علم

نظر مرحمت میر سخن پرور ما

کام دل از گل خورشید چو شبنم گیرد

سیدا هر که نظر یافت ز چشم تر ما