گنجور

 
سیدای نسفی

میل خوبان ز اسیران به توانگر باشد

در چمن غنچه گل را سخن از زر باشد

هر که دارد لب خاموش توانگر باشد

دهن غنچه همه عمر پر از زر باشد

روز و شب در نظر زنده دلان یکرنگ است

پیش آئینه بدو نیک برابر باشد

تا توانی سر من زود درآور به کمند

سایه دام است به آن صید که لاغر باشد

زهره کیست برد پیش تو پیغام مرا

سرخی نامه ام از بال کبوتر باشد

دل آئینه شد از ناله من چشمه خون

اشک من رخنه گر سد سکندر باشد

تیغ چون آب حیات است به پرریختگان

می خورد خون خود آن مرغ که بی پر باشد

جنت روی زمین صحبت میخواران است

ای خوش آن روز که لب بر لب ساغر باشد

حسن آن نیست بهر انجمن اندازد نور

خانه روشن کند آن شمع که بی سر باشد

نیست غیر از لب شیرین تو افسانه من

سخن قند همان به که مکرر باشد

با کلاه نمد و صورت رنگین امروز

خامه موی در این شهر قلندر باشد

تن پرستان جهان پیر و نفس اندو هوا

رهبر قافله مرده دلان خر باشد

سیدا زود به خورشید رسانی خود را

هر سحر چشم تو چون شبنم اگر تر باشد