گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

دیده در آینه گویا خط وخال خود را

که نداند چومن دلشده حال خود را

زآن مرا کردچنین عاشق ورسوای جهان

خواست تا جلوه دهد حسن جمال خودرا

شمع رخسار به هر جا که فروزد مه من

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

از پریشانی من گر خبری بود تو را

به من و حال دل من نظری بود تو را

زنده گردم زِلحد رقص کنان برخیزم

بعد مرگ ار به مزارم گذری بود تو را

به شبیه قد و رخسار بت من بودی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

در جوانی نه همی کرده غمت پیر مرا

کرده عشق رخ تو صورت تصویر مرا

ز ابرو ومژه گرفته است چرا تیر وکمان

گر نخواهد که کندترک تو نخجیر مرا

وصل دلبر دل من خواهد وبیند همه هجر

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

نامه ای قاصد اگر آورد از دلبر ما

زر چه باشد به نثار قدم او سر ما

روزگاری است که هیچم خبری ازخود نیست

که نه دلبر بر ما باشد و نه دل بر ما

من که عاجز شدم از نامه نوشتن بر دوست

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

نه چوبالای توسروی بود اندر چمنا

نه کشدفاخته اندر چمن افغان چومنا

به سراغ قدچون سرو توگر نیست زچیست

فاخته اینهمه کوکو زند اندر چمنا

غنچه لعل تو را دیده همانا که زند

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

چشم من خواب ندارد به شب وخونبار است

بلکه همسایه هم از ناله من بیدار است

جز به دیوار نگویم غم دل پیش کسی

کسی ار باز بود محرم دل دیوار است

گفته بودم که بگویم به تو درد دل خویش

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳

 

ما گنهکار وتوغفار گناهی چه غم است

ما خطا پیشه توما را چوپناهی چه غم است

ز این غمینم که به من هیچ نداری سر لطف

شادم ار لطف کنی گر به نگاهی چه غم است

تن چونکاه من از آتش هجر تو بسوخت

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵

 

این صنم کیست که غارتگر ایمان من است

دل و دین از کف من برده پی جان من است

چند بیمم دهی از محنت محشر زاهد

به خدا روز قیامت شب هجران من است

گل‌رخا غنچه‌لبا سروقدا کچ‌کلها

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷

 

هرچه را می‌نگرم عکس رخ یار من است

هرکجا می‌گذرم قصه دلدار من است

هر که دریافت که من عاشق دلدار شدم

می بردرشک ودمادم پی آزار من است

دل ودین از کف من برد و مرا کافر کرد

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸

 

توچه خوردی که لبت این همه شیرین شده است

گوئی اشعار مرا خوانده ای از این شده است

همسری کرده مگر با لب تو چشم خروس

کز گنه تاج به فرقش چوتبرزین شده است

از برمندل من پیش رخ وزلف وبرت

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵

 

دلبر ما نه همی طره پر خم با اوست

هر چه حسن است در آفاق مسلم با اوست

مشمر ای دل صفت حسن که دارد همه را

مهربانی بود وبس که همی کم با اوست

همه بیمار از آنیم که یار است طبیب

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱

 

کس نگوید ختن وتبت وتاتاری هست

به کف صبحدم از زلف تو تا تاری هست

نه بجز ذکر تو در روز وشبم کاری هست

نه به جز فکر تو در سال و مهم کاری هست

می توان گفت که دارد ز دل من خبری

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳

 

ای دل ار یار منی با دگران کارت چیست

مرو از خانه برون کوچه وبازارت چیست

همنشینی به سر زلف بتان تا کی وچند

به پریشانی خود این همه اصرارت چیست

جا چو اندر خم آن طره مشکین داری

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶

 

روزگاری است که هیچم خبری از دل نیست

به کسی کار دل اینگونه چو من مشکل نیست

باشد از حال من آنغرقه به دریا آگه

که امیدی دگر اندر دلش از ساحل نیست

گفتم ای دوست کیم وصل میسر گردد

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸

 

عاشق روی تو صاحب نظری نیست که نیست

خاک درگاه توکحل بصری نیست که نیست

نه همی جلوه کند حسن تو در دیده من

جلوه گر حسن تو درخشک وتری نیست که نیست

نه من دل شده تنها ز غمت خون جگرم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲

 

چنگم از زلف به دل آن بت دلبر زد ورفت

بود شهبازی وخود رابه کبوتر زد و رفت

آن مه چارده آیا ز کجا کردطلوع

که ز رخ طعنه به خورشیدمنور زد ورفت

که بدآن ترک وچه کین داشت که ناگه ز کمین

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳

 

دوشم آن ترک پریچهره به بر آمد ورفت

تندوآهسته تر از باد سحر آمد ورفت

زیست نمود دمی تاکه ببینم رخ او

چون خیالی که درآید به نظر آمد ورفت

رفت واز رفتنش از دیده خون افشانم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷

 

دلبر آن نیستکه رخسار چوماهی دارد

یا به رخسار چومه زلف سیاهی دارد

نیز عاشق نبود هر که بودخونین دل

یا به رخ اشک و ز سوز جگر آهی دارد

صاف وشفاف نه هر دانه که شد باشد در

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲

 

دانی ای مه که ز هجرت چه به من می‌گذرد

گذرد آنچه ز دی مه به چمن می‌گذرد

آنچه بر زیبق و زر می‌گذرد از آتش

به دلم از غم تو سیم‌بدن می‌گذرد

به یمن گر گذر آری ز عقیق لب تو

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰

 

رخنه ها از مژه آن ترک در ایمانم کرد

چه بگویم که چه کاری به دل و جانم کرد

عزم کرده است همانا که کندتعمیرم

ورنه از ریشه سبب چیست که ویرانم کرد

نه من از گردش ایام پریشان شده ام

[...]

بلند اقبال
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode