گنجور

 
بلند اقبال

نامه ای قاصد اگر آورد از دلبر ما

زر چه باشد به نثار قدم او سر ما

روزگاری است که هیچم خبری ازخود نیست

که نه دلبر بر ما باشد و نه دل بر ما

من که عاجز شدم از نامه نوشتن بر دوست

شسته شد بسکه خط از گریه چشم تر ما

هر شب از بس ز غم زلف سیاهش گریم

سرخ اطلس شده از خون جگر بستر ما

روز و شب با غم عشق رخ اوخرسندم

پرورش کرده به غم چون دل غم پرور ما

ناامید این قدر از بختم و مأیوس از یار

که گر آید به برم می نشود باور ما

سوزم از آتش هجران و بلنداقبالم

گر به سویش ببرد باد ز خاکستر ما