گنجور

 
بلند اقبال

عاشق روی تو صاحب نظری نیست که نیست

خاک درگاه توکحل بصری نیست که نیست

نه همی جلوه کند حسن تو در دیده من

جلوه گر حسن تو درخشک وتری نیست که نیست

نه من دل شده تنها ز غمت خون جگرم

خون ز عشق رخت اندر جگری نیست که نیست

نه همی من به رهت خاک نشین هستم وبس

صد چومن خسته به هر رهگذری نیست که نیست

دل آشفته رنجور من از زلف ورخت

شام در آه و فغان تا سحری نیست که نیست

خود ندانم ملکی یا پری و حور ولی

هستم آگه که غلامت بشری نیست که نیست

کاروان مشک ز چین از چه به شیراز آرد

درخم طره تومشک تری نیست که نیست

گاهی از حال من خون شده دل گیر سراغ

ناگه آگه شوی از من اثری نیست که نیست

با رقیبان منشین باده مخور بوسه مده

که برما ز تودایم خبری نیست که نیست

پیش تو بی هنر و پست بلند اقبال است

ورنه اورا به حقیقت هنری نیست که نیست

پادشه کرده مگر طبع مرا مخزن خود

که در او هر چه بخوانی گهر نیست که نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode