گنجور

 
بلند اقبال

دیده در آینه گویا خط وخال خود را

که نداند چومن دلشده حال خود را

زآن مرا کردچنین عاشق ورسوای جهان

خواست تا جلوه دهد حسن جمال خودرا

شمع رخسار به هر جا که فروزد مه من

دل چو پروانه بسوزد پر وبال خود را

سزد از حسن اگر دعوی یکتائیکرد

جز درآیینه ندیده است مثال خود را

نشودتا که هلال اول هر ماه پدید

به مه یک شبه بنمای هلال خود را

عمر بگذشت وبه دل ماند تمنای وصال

صرف کردیم به هجران مه وسال خود را

بی قراری چو بلنداقبال امشب ای دل

بازگو با من آشفته خیال خود را