گنجور

 
بلند اقبال

نه چوبالای توسروی بود اندر چمنا

نه کشدفاخته اندر چمن افغان چومنا

به سراغ قدچون سرو توگر نیست زچیست

فاخته اینهمه کوکو زند اندر چمنا

غنچه لعل تو را دیده همانا که زند

چاک هر صبحدم از عشق تو گل پیرهنا

منکر نقطه موهوم نمی گشت حکیم

گر که می آمد ومی دید که داری دهنا

همه خوانند تو را ماه ونیابند که ماه

نه سخن گوست نه زلفینش بود پرشکنا

همه دانند تو را سرو و ندانند که سرو

نه چمیدن چو تو دارد نه بودسیمتنا

خواستم عشق تو را فاش نسازم دیدم

داستانی است که گویند به هر انجمنا

زلف طرار تو دزد دلم ار نیست ز چیست

شده لرزان و پریشان و اسیر رسنا

من اگر دل به سر زلف تو دادم چه عجب

تو بری دین و دل از دست اویس قرنا

جامه مهر تو حاشا که زتن دور کنم

مگر آن روز که پوشند به جسمم کفنا

چون میانت ز میان رفت بلند اقبالت

از میان تو بیامد به میان چون سخنا