گنجور

 
بلند اقبال

در جوانی نه همی کرده غمت پیر مرا

کرده عشق رخ تو صورت تصویر مرا

ز ابرو ومژه گرفته است چرا تیر وکمان

گر نخواهد که کندترک تو نخجیر مرا

وصل دلبر دل من خواهد وبیند همه هجر

پیش تقدیر خداوند چه تدبیر مرا

غم ندارم ز بدونیک وکم و بیش که نیست

غیر تسلیم ورضا چاره ز تقدیر مرا

دامن آلوده نیم من ز ریا و ز ربا

گو به زاهد نکند این هم تکفیر مرا

گفتم ای دل ز چه دیوانه شدی گفت از آن

که دهی جای در آن زلف چو زنجیر مرا

با همه زیرکی وهوش و بلنداقبالی

آخر آن ترک درآورد به تسخیر مرا