گنجور

 
بلند اقبال

کس نگوید ختن وتبت وتاتاری هست

به کف صبحدم از زلف تو تا تاری هست

نه بجز ذکر تو در روز وشبم کاری هست

نه به جز فکر تو در سال و مهم کاری هست

می توان گفت که دارد ز دل من خبری

هر کجا درقفسی مرغ گرفتاری هست

نتوانم که تو راهمدم غیری بینم

گرچه هر جاست گلی همره او خاری هست

مگر ازگیسوی تو شانه گشاده است گره

که دکان بسته به هر دکه که عطاری هست

چشم مست تو بدین سان که ببرد ازمن هوش

نتوان گفت که درعهد تو هشیاری هست

ای دل اندر بر آنچشم سیه ناله مکن

که ننالد کس اگر در بر بیماری هست

مردم ازبسکه بزد از مژه خنجر به دلم

چشم مست تو عجب کافر خونخواری هست

حال آشفته دلم در شکن طره ی تو

داندآن صعوه که اندر دهن ماری هست

نه عجب بر سر مشک ار بنهی پا کز مشک

زیر هر چین وخم زلف تو خرواری هست

نیست درعهد شه روی زمین ناصر دین

به جز از طره ات ار رهزن و طراری هست

وصف روی تو و اشعار بلنداقبال است

صحبتی گر سر هر کوچه وبازاری هست