گنجور

 
بلند اقبال

رخنه ها از مژه آن ترک در ایمانم کرد

چه بگویم که چه کاری به دل و جانم کرد

عزم کرده است همانا که کندتعمیرم

ورنه از ریشه سبب چیست که ویرانم کرد

نه من از گردش ایام پریشان شده ام

که پریشانی زلف تو پریشانم کرد

یوسف از دست تومیکرد شکایت که مرا

گاه در چاه و گهی خسته زندانم کرد

هستم ازعشق تو سرباز ولی همت عشق

یاور حال دل من شد وسلطانم کرد

بهجهان نام ونشان هیچ نبود از من زار

التفات تو چنین میر جهانبانم کرد

گفتی ؛ ازچیست چنین شهره بلنداقبال ات؟

عشق روی تو چنین شهره دورانم کرد