مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴۲
بت من ز در درآمد به مبارکی و شادی
به مراد دل رسیدم به جهان بیمرادی
تو بپرس چون درآمد که برون نرفت هرگز
که درآمد و برون شد صفتی بود جمادی
غلطم مگو که چون شد ز چگونگی برون شد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴۳
هله ای پری شب رو که ز خلق ناپدیدی
به خدا به هیچ خانه تو چنین چراغ دیدی
نه ز بادها بمیرد نه ز نم کمی پذیرد
نه ز روزگار گیرد کهنی و یا قدیدی
هله آسمان عالی ز تو خوش همه حوالی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴۴
تو کیی در این ضمیرم که فزونتر از جهانی
تو که نکته جهانی ز چه نکته میجهانی
تو کدام و من کدامم تو چه نام و من چه نامم
تو چه دانه من چه دامم که نه اینی و نه آنی
تو قلم به دست داری و جهان چو نقش پیشت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴۵
بت من به طعنه گوید چه میان ره فتادی
صنما چرا نیفتم ز چنان میی که دادی
صنما چنان فتادم که به حشر هم نخیزم
چو چنان قدح گرفتی سر مشک را گشادی
شدهام خراب لیکن قدری وقوف دارم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴۶
چو مرا ز عشق کهنه صنما به یاد دادی
دل همچو آتشم را به هزار باد دادی
چو ز هجر تو به نالم ز خدا جواب آید
که چو یوسفی خریدی به چه در مزاد دادی
دو جهان اگر درآید به دلم حقیر باشد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴۷
دل بیقرار را گو که چو مستقر نداری
سوی مستقر اصلی ز چه رو سفر نداری
به دم خوش سحرگه همه خلق زنده گردد
تو چگونه دلستانی که دم سحر نداری
تو چگونه گلستانی که گلی ز تو نروید
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴۸
سحر است خیز ساقی بکن آنچ خوی داری
سر خنب برگشای و برسان شراب ناری
چه شود اگر ز عیسی دو سه مرده زنده گردد
خوش و شیرگیر گردد ز کفت دو سه خماری
قدح چو آفتابت چو به دور اندرآید
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴۹
ز بهار جان خبر ده هله ای دم بهاری
ز شکوفههات دانم که تو هم ز وی خماری
بشکف که من شکفتم تو بگو که من بگفتم
صفت صفا و یاری ز جمال شهریاری
اثری که هست باقی ز ورای وهم اکنون
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۵۰
ز غم تو زار زارم هله تا تو شاد باشی
صنما در انتظارم هله تا تو شاد باشی
تو مرا چو خسته بینی نظر خجسته بینی
دل و جان به غم سپارم هله تا تو شاد باشی
ز غم دلم چه شادی به جفا چه اوستادی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۵۱
شب و روز آن نکوتر که به پیش یار باشی
به میان سرو و سوسن گل خوش عذار باشی
به طرب هزار چندان که بوند عیش مندان
به میان باغ خندان مثل انار باشی
نشوی چو خارهایی که خلند دست و پا را
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۵۲
چو یقین شدهست دل را که تو جان جان جانی
بگشا در عنایت که ستون صد جهانی
چو فراق گشت سرکش بزنی تو گردنش خوش
به قصاص عاشقانت که تو صارم زمانی
چو وصال گشت لاغر تو بپرورش به ساغر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۵۳
تو ز عشق خود نپرسی که چه خوب و دلربایی
دو جهان به هم برآید چو جمال خود نمایی
تو شراب و ما سبویی تو چو آب و ما چو جویی
نه مکان تو را نه سویی و همه به سوی مایی
به تو دل چگونه پوید نظرم چگونه جوید
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۵۴
برسید لک لک جان که بهار شد کجایی
بشکفت جمله عالم گل و برگ جان فزایی
رخ یوسفان ببینی که ز چاه سر برآرد
همه گلرخان ببینی که کنند خودنمایی
ثمرات دل شکسته به درون خاک بسته
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۵۵
هله ای دلی که خفته تو به زیر ظل مایی
شب و روز در نمازی به حقیقت و غزالی
مه بدر نور بارد سگ کوی بانگ دارد
ز برای بانگ هر سگ مگذار روشنایی
به نماز نان برسته جز نان دگر چه خواهد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۵۶
صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی
که چه طاقت است جان را چو تو نور خود نمایی
تو چنان همایی ای جان که به زیر سایه تو
به کف آورند زاغان همه خلعت همایی
کرم تو عذرخواه همه مجرمان عالم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۵۷
چه جمال جان فزایی که میان جان مایی
تو به جان چه مینمایی تو چنین شکر چرایی
چو بدان تو راه یابی چو هزار مه بتابی
تو چه آتش و چه آبی تو چنین شکر چرایی
غم عشق تو پیاده شده قلعهها گشاده
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۵۸
صنما تو همچو آتش قدح مدام داری
به جواب هر سلامی که کنند جام داری
ز برای تو اگر تن دو هزار جان سپارد
ز خداش وحی آید که هنوز وام داری
چو حقت ز غیرت خود ز تو نیز کرد پنهان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۱۹
اسفا لقلبی یوما هجرالحبیب داری
و تحرقت ضلوعی و جوانحی بناری
و سعادة لیوم نظرالسعود فینا
نزل السهیل سهلا و اقام فی جواری
فدخلت لج بحر بطرا بما اتانی
[...]
مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » چهلم
هله نوش کن شرابی، شده آتشی به تیزی
سوی من بیا و بستان بدو دست، تا نریزی
قدح و می گزیده، ز کف خدا رسیده
چو خوری، چنان بیفتی که به حشر بر نخیزی
و اگر کشی تو گردن، ز می و شراب خوردن
[...]
مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » چهل و یکم
تو برو، که من ازینجا بنمیروم به جایی
کی رود ز پیش یاری، قمری، قمر لقایی؟!
تو برو، که دست و پایی بزنی به جهد و کسبی
که مرا ز دست عشقش بنماند دست و پایی
که به عقل خودشناسی، تو بهای هر متاعی
[...]