گنجور

 
مولانا

صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی

که چه طاقت است جان را چو تو نور خود نمایی

تو چنان همایی ای جان که به زیر سایه تو

به کف آورند زاغان همه خلعت همایی

کرم تو عذرخواه همه مجرمان عالم

تو امان هر بلایی تو گشاد بندهایی

توی گوهری که محو است دو هزار بحر در تو

توی بحر بی‌کرانه ز صفات کبریایی

به وصال می‌بنالم که چه بی‌وفا قرینی

به فراق می‌بزارم که چه یار باوفایی

به گه وصال آن مه چه بود خدای داند

که گه فراق باری طرب است و جان فزایی

دل اگر جنون آرد خردش تویی که رفتی

رخ توست عذرخواهش به گهی که رخ گشایی