گنجور

 
مولانا

بت من ز در درآمد به مبارکی و شادی

به مراد دل رسیدم به جهان بی‌مرادی

تو بپرس چون درآمد که برون نرفت هرگز

که درآمد و برون شد صفتی بود جمادی

غلطم مگو که چون شد ز چگونگی برون شد

تو چگونه‌ای ولیکن تو ز بی‌چگونه زادی

چه چگونه بد عدم را چه نشان نهی قدم را

نگر اولین قدم را که تو بس نکو نهادی

همه بیخودی پسندم همه تن چو گل بخندم

به طرب میان ببندم که چنین دری گشادی

 
 
 
غزل شمارهٔ ۲۸۴۲ به خوانش فاطمه زندی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

بت من به طعنه گوید چه میان ره فتادی

صنما چرا نیفتم ز چنان میی که دادی

صنما چنان فتادم که به حشر هم نخیزم

چو چنان قدح گرفتی سر مشک را گشادی

شده‌ام خراب لیکن قدری وقوف دارم

[...]

بابافغانی

تو و حسن و کامرنی من و عشق و نامرادی

که بروی خویش بستم در خرمی و شادی

ره و رسم نامرادی ز دل شکسته یی جو

که قدم بهستی خود زده در هزار وادی

چه بود سیاهی شب چو تویی چراغ منزل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه