میرزاده عشقی » دیوان اشعار » غزلیات و قصاید » شمارهٔ ۴ - نارضایتی از خلقت
خلقت من در جهان یک وصله ناجور بود
من که خود راضی به این خلقت نبودم زور بود؟
خلق از من در عذاب و من خود از اخلاق خویش
از عذاب خلق و من، یارب چه ات منظور بود؟
حاصلی ای دهر، از من، غیر شر و شور نیست
[...]
میرزاده عشقی » دیوان اشعار » غزلیات و قصاید » شمارهٔ ۱۳ - استاد عشق
عاشقی را شرط تنها ناله و فریاد نیست
تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست
تا نشد رسوای عالم کس نشد استاد عشق
نیم رسوا عاشق، اندر فن خود استاد نیست
ای دل از حال من و بلبل چه میپرسی برو
[...]
میرزاده عشقی » دیوان اشعار » غزلیات و قصاید » شمارهٔ ۳۱ - ماه دندانطلا
هر مراد و آرزویی، کاندرون قلب ماست
دارویش اندر دهان آن مه دندانطلاست
من مریض عشقم ای جانان و با جان طالبم
آن لب و دندان که بر هر درد بیدرمان دواست
بوالعجب انگشتری تشکیل دادست آن دهان
[...]
میرزاده عشقی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۵ - در بزرگداشت فردوسی
این شنیدستم که عیسی، مردهای را زنده کرد
مردهای را زنده کرد و نامِ خود پاینده کرد
نیم گیتی شد مُسَخَّر از طریقِ دینِ او
شد جهان آیینهدار چهرهٔ آیین او
هر دو فرسخ یک کلیسایی به پا بر نام او
[...]
میرزاده عشقی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۹ - در لباس نیستی
عشقی ار مجهول، چون اسرار عالم زیستی!
هر کسی گردد به گرد تو، ببیند چیستی؟
خواهی ار چون نقطه سرگردان تو عالم شوند
هستی خود را بپوشان در لباس نیستی
میرزاده عشقی » دیوان اشعار » هزلیات » شمارهٔ ۹ - شعر و شکر
عامیان شعر تو با شکر، برابر میکنند
عارفان زین وهم باطل، خاک بر سر میکنند
کارگاه قند نبود، آن دهان کآید برون
هر سخن، تشبیه آن بر قند و شکر میکنند
کارگاه قند از یک درش، قند ار میبرند
[...]
میرزاده عشقی » نوروزی نامه » بخش ۸ - گوهرشاد
ایزد اندر عالمت، ای عشق تا بنیاد داد
عالمی بر باد شد، بنیادت ای بر باد باد
من نه آن بودم که آسان رفتم، اندر دام عشق
آفرین بر فرط، استادی آن صیاد باد
سنگدل صیاد، آخر رحم کن، این صید تو:
[...]
صابر همدانی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲
تا ز خاک مقدمت کردیم روشن دیده را
چشم ما حاجت ندارد سرمهٔ ساییده را
خود توانی با دل من آتش عشقت چه کرد
دیده باشی فی المثل گر موم آتش دیده را
تو بخواب ناز و من بیدار و دانند اهل دل
[...]
صابر همدانی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴
جلوه گر خواهی چو در آئینه روی خویش را
در ضمیر ما ببین روی نکوی خویش را
ظاهر و باطن نکویی را دریغ از ما مدار
گل دریغ از کس ندارد رنگ و بوی خویش را
عقده از زلف تو بگشود و بکار من ببست
[...]
صابر همدانی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵
از چه بر دنیا و اهلش اتکا باشد مرا؟
نیستم اعمی که حاجت بر عصا باشد مرا
مهربانی را طمع هرگز ندارم از رقیب
از گدا، کی انتظار کیمیا باشد مرا؟
با خسان همدم نمی گردم بمانند حباب
[...]
صابر همدانی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
آنکه چون آئینه نبود محو رخسار تو کیست؟
و آنکه چون طوطی ندارد شوق گفتار تو کیست؟
در دلت اندیشه ی مسکین نوازی ره نیافت
ورنه جز من ناامید از فیض دیدار تو کیست؟
سرو آزادم! چرا در پرده می گوئی سخن؟
[...]
صابر همدانی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
مفتیان شهر را گر چشم ظاهر روشن است
ما ارادت پیشه گان، را چشم خاطر روشن است
آسمان گر روز و شب روشن بود از مهر و ماه
بزم ما از روی باران معاشر روشن است
همدم شب زنده داران شو، که روشندل شوی
[...]
صابر همدانی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
سرکشی چندان که از تقدیر کردن مشکل است
کار با یاران بیتدبیر کردن مشکل است
گر شوی چون آه سرد شبنشینان گرمسیر
بر دل سنگیندلان تاثیر کردن مشکل است
بهر هر کاری بود اسباب آن کارت ضرور
[...]
صابر همدانی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
شب به اشک چشم من او را نگاه افتاده بود
گوییا بر آب دریا عکس ماه، افتاده بود
کاروان مشک و عنبر دوش راه افتاده بود
یا صبا را ره بر آن زلف سیاه افتاده بود
پی به اسرار نهانی برد عارف ز آن دهن
[...]
صابر همدانی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
گر دل آیینه رویت را مجسم میکند
جلوهگاهی از صفای دل فراهم میکند
وقت آن کس خوش، که اندر پرتو روشندلی
روز و شب چون مهر و مه خدمت به عالم میکند
خوی بد را آنکه رجحان میدهد بر خلق نیک
[...]
صابر همدانی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
هرچه میگردد سر زلف تو لرزان بیشتر
میشود جمعیت دلها پریشان بیشتر
شب به یاد طرهات با دل کشاکش داشتم
زین کشاکش، دل پریشان شد، من از آن بیشتر
از دو زلفت تیرهروزی شد نصیب اهل دل
[...]
صابر همدانی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
هر زمان یاد از شکنج زلف جانان میکنم
وقت خود را صرف افکار پریشان میکنم
دل مرا چون صید پیکان خورده در خون میتپد
هر زمان یادی از آن برگشتهمژگان میکنم
مهر اگر دعوی کند کز ماه رویش بهتر است
[...]
صابر همدانی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳
صلح در هر جا نهد پا، میرود جنگ از میان
نام هر جا حکمفرما شد، رود ننگ از میان
نفس، کم کم رهزن دینت شود، او را بکش
دزد، خرمن را برد یک چنگ یک چنگ از میان
گر تو در غفلت نباشی، کی شوی مغلوب نفس؟
[...]
صابر همدانی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
تا ز نور معرفت در دل صفا را ننگری
جلوهٔ آیینهٔ گیتی نما را ننگری
ملک دل جای کدورت نیست، جای دلبر است
گر سرا تاریک شد، صاحب سرا را ننگری
روی جانان در دل روشن تجلی می کند
[...]
پروین اعتصامی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱
هفتهها کردیم ماه و سالها کردیم پار
نور بودیم و شدیم از کار ناهنجار نار
یافتیم ار یک گهر، همسنگ شد با صد خزف
داشتیم ار یک هنر، بودش قرین هفتاد عار
گاه سلخ و غره بشمردیم و گاهی روز و شب
[...]