گنجور

 
میرزاده عشقی

عامیان شعر تو با شکر، برابر می‌کنند

عارفان زین وهم باطل، خاک بر سر می‌کنند

کارگاه قند نبود، آن دهان کآید برون

هر سخن، تشبیه آن بر قند و شکر می‌کنند

کارگاه قند از یک درش، قند ار می‌برند

از در دیگر چغندر، بارش اندر می‌کنند

از دهانت هر سخن کاید برون، چون شکر است

پس یقین رندان، به ماتحتت چغندر می‌کنند

ای صبا برگیر ریش مدعی و گو ز من

عنقریبا رندها، چرخ تو چنبر می‌کنند

هیچ می‌دانی طرف گردیده‌ای با مردمی

کت چغندر ریخته، هر چیز بدتر می‌کنند!!

. . .

. . .

ای خدا این خلق، عطر مشک را بینند و باز

با گل افیون دماغ خود معطر می‌کنند

طعم شکر طبع «عشقی » را نهادند و همه

بر علف‌های بیابان، حمله چون خر می‌کنند!

خلق را پیغمبری نوح، باور نیست! لیک

دعوی یزدانی از، گوساله باور می‌کنند!

این وزیران را خیانت، ارث از «جانوسیار»

مانده، «دارا» را فدا بهر «سکندر» می‌کنند!!