گنجور

 
صابر همدانی

جلوه گر خواهی چو در آئینه روی خویش را

در ضمیر ما ببین روی نکوی خویش را

ظاهر و باطن نکویی را دریغ از ما مدار

گل دریغ از کس ندارد رنگ و بوی خویش را

عقده از زلف تو بگشود و بکار من ببست

تا بدست شانه دادی تار موی خویش را

منکه دل بود از برایم چاره جو در هر غمی

گم براه عشق کردم چاره جوی خویش را

هرکسی را نفس می‌باشد عدوی جان، ولیک

وای بر آن کس که نشناسد عدوی خویش را

یک در از جنت به روی خویشتن بگشاده است

آنکه عمری داشت نیکو خلق و خوی خویش را

گر کسی بر خرمن مردم چو موران داشت چشم

کی تواند بست پای هرزه‌پوی خویش را

نیک و بد چون ثبت می‌گردد به دیوان عمل

بهْ که بربندی زبان یاوه‌گوی خویش را

آرزوی مهر، (صابر) از کسی در دل مدار

ورنه خواهی برد در گور آرزوی خویش را