گنجور

 
صابر همدانی

صلح در هر جا نهد پا، میرود جنگ از میان

نام هر جا حکمفرما شد، رود ننگ از میان

هرکجا سنگین‌دلی باشد، دلی نبود درست

عمر چندین شیشه برخیزد به یک سنگ از میان

نفس، کم کم رهزن دینت شود، او را بکش

دزد، خرمن را برد یک چنگ یک چنگ از میان

گر تو در غفلت نباشی، کی شوی مغلوب نفس؟

میش غافل را برد گرگ قوی چنگ از میان

در گلستانیکه یک گل لاله وش باشد دورنگ

میرود حیثیت گلهای یک رنگ از میان

ایها العشاق! مگذارید در شب‌های عمر

گوی سبقت را برد مرغ شباهنگ از میان

روی یار ار طالبی، دل از کدورت پاکدار

رفته رفته میبرد آئینه را زنگ از میان

غنچهٔ این باغ رب‌النوع دلتنگی بود

کی به عشرت خیزدم نام دل تنگ از میان؟

هر که را گفتم که با من رو می روم است این

عاقبت دیدم برآمد زنگی زنگ از میان

گر نمی‌خواند این غزل (صابر) میان انجمن

خلق می‌گفتند: دیگر رفته فرهنگ از میان