گنجور

 
میرزاده عشقی

ایزد اندر عالمت، ای عشق تا بنیاد داد

عالمی بر باد شد، بنیادت ای بر باد باد

من نه آن بودم که آسان رفتم، اندر دام عشق

آفرین بر فرط، استادی آن صیاد باد

سنگدل صیاد، آخر رحم کن، این صید تو:

تا به کی در بند باشد؟ لحظه‌ای آزاد باد

ناله من چون رسد، هرشب به گوش بیستون

بانگ برآرد که: فرهاد و فغانش یاد باد

بیستون! فرهاد را هرگز به من نسبت مده

از زمین تا آسمان فرق من و فرهاد باد

من به مژگان می‌کنم، آن کار، کو با تیشه کرد

صدهزاران فرق ریزه‌موی با پولاد باد

سوختی بر باد دادی، جان و عقل و دین و دل

خانه‌ام کردی خراب! ای خانه‌ات آباد باد

من که می‌دانم ز عشق تو، نخواهم برد جان

پس سخن آزاد گویم، هرچه باداباد، باد

گوهری در خانه شهزاده آزاده‌ای‌ست

هرکه دست آورد، آن یکدانه گوهر، شاد باد

دائما رسوای عام و مبتلای طعن خلق

همچو (عشقی) هرکه اندر دام عشق افتاد باد