گنجور

 
صابر همدانی

شب به اشک چشم من او را نگاه افتاده بود

گوییا بر آب دریا عکس ماه، افتاده بود

کاروان مشک و عنبر دوش راه افتاده بود

یا صبا را ره بر آن زلف سیاه افتاده بود

پی به اسرار نهانی برد عارف ز آن دهن

گر فقیه تنگدل در اشتباه افتاده بود

وه! که آن سیب زنخ آسیب من شد، چون کنم؟

یوسف بخت من از اول به چاه افتاده بود

این عجب نبود که من مجذوب عشقم کز نخست

کهربا را الفتی با پر کاه افتاده بود

خواستم بر آتش دل پی برم کآن از کجاست

دیدم آنجا شعله‌ها از برق آه افتاده بود

دوش صهبای غمت با زاهد و صوفی چه کرد؟

کاین به مسجد مست و آن در خانقاه افتاده بود

حال (صابر) را ز مرغ آشیان گم کرده پرس

چون که او بر وی گذارش گاه‌گاه افتاده بود