گنجور

 
صابر همدانی

هرچه می‌گردد سر زلف تو لرزان بیشتر

می‌شود جمعیت دل‌ها پریشان بیشتر

شب به یاد طره‌ات با دل کشاکش داشتم

زین کشاکش، دل پریشان شد، من از آن بیشتر

از دو زلفت تیره‌روزی شد نصیب اهل دل

صدمهٔ کافر رسد بر اهل ایمان بیشتر

نیست زاندوه و غمت دل را پذیرایی دریغ

میزبان شاد است باشد هرچه مهمان بیشتر

دیدن ماه رخت بر اشک شوق من فزود

جزر و مدّ یم شود از ماه تابان بیشتر

تا نگویی بر رخت آیینه حیران است و بس

من دلی دارم، بود ز آیینه حیران بیشتر

هیچ می‌دانی چرا جان را نثارت می‌کنم؟

تا یقین گردد تو را می‌خواهم از جان بیشتر

(صابر) از دامان جانان دست حاجت برمدار

درد کم گردد اگر کوشی به درمان بیشتر