گنجور

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۳

 

گفت بار از غیر ما پوشان نظر گفتم به چشم

وآنگهی دزدیده در ما می‌نگر گفتم به چشم

گفت اگر یابی نشان پای ما بر خاک راه

برفشان آنجا به دامن‌ها گهر گفتم به چشم

گفت اگر بر آستانم آب خواهی زد ز اشک

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۷

 

من ز مهرت هر سحر کز سوز دل دم می‌زنم

آتش جان در تو و خشک دو عالم می‌زنم

ای بت سنگین‌دل آخر سست‌پیمانی مکن

با من مسکین که لاف عشق محکم می‌زنم

گر نمی‌بینم خیالت ساعتی در پیش خود

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۰۹

 

هر شبی خاک درت از گریه پرخون می‌کنم

چهره شمعی به آب دیده گلگون می‌کنم

در به رویم بستی و من بر امید فتح باب

در کنار بحر دیده دم به دم خون می‌کنم

آه گرمم خانه دل تا نسوزاند به دم

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۵

 

آتش دوری دل ما بر نتابد بیش ازین

داغ هجران جان تنها برنتابد بیش ازین

تن که چون مونی شد از غم چنده بنمایم بدوست

زحمت مو چشم بینا برنتابد بیش ازین

پیش بار سرو بالا آفتاب و ماه را

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۹

 

ای بدل نزدیک و دور از دیدن گریان من

نیستی غایب زمانی از دل من جان من

گر نمیخواهی بوصلم شادمان باری بپرس

کان فلان چون میگذارد در غم هجران من

درد اگر اینست کز هجرت من دلخسته راست

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۵

 

ای نهاده بار هجران بر دل پر درد من

تا چه آید بعد از این بر جان عم پرورد من

ای صبا گر بوی او داری چه داری زود باش

ورنه چون من رفته باشم در نیابی گرد من

مردم چشمم بخون دل برای روی خلق

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۷

 

بحر عشقت بحر بی پایاب گفتن میتوان

در وصلت گوهر نایاب گفتن میتوان

عاشق گریان که گوید با تو دستی ده بما

گرچه گستاخیست در غرقاب گفتن میتوان

گر کنم با چشم و دل گه گه ز بخت خود حدیث

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۰

 

بر درت بی آب شد اشکم ز بسیار آمدن

بعد ازین خون خواهد از چشم گهربار آمدن

ای دل ار آهنگ آن در میکنی چون آه خویش

باید از خود شد بدر آنگه بر بار آمدن

گر به صد بندم نگه دارند چون آب روان

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۳

 

ترک دل گفت آن دو چشم و دل ز تیر غمزه خون

ترک از ده رفت و سهم او نرفت از ده برون

چون نهاد از رسمه زه برطاق ابرو گفتمش

نیست چون چشم تو شوخی زیر طاق نیلگون

عاشق فرد از ستون خیمه هم در وحشت است

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۴

 

چشم اگر اینست و ابرو این و ناز و شیوه این

الوداع ای زهد و تقوی الفراق ای عقل و دین

می‌کشی ناوک ز مژگان در کمان ابروان

گه بدانم می‌کشی ای نامسلمان گه بدین

گر پری می‌گویدت من با تو می‌مانم مرنج

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۵

 

در سر زنجیر زلف او من بی عقل و دین

بار در پیچیدهام هذا جنون العاشقین

دی طبیب آمد به پرسش بر سر بالین من

گفت بینم زحمت تو گفتمش زحمت مبین

پیش لب خال سیه را آن دو رخ گر جای داد

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۸

 

دلبر نازک دل من هر زمان رنجد ز من

گریش گویم به جان ماند به جان رنجد ز من

گر ببندم نقش بوسش در خیال آید به جنگ

را بر آرم نام آن لب بر زبان رنجد ز من

گر بگویم نیست در خوبان مسلمانی و رحم

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۲

 

دل نثار زلف جانان کرد جان خویشتن

جان دهد مرغ از برای آشیان خویشتن

قمری نالان که عاشق بود بر بالای سرو

در سر او کرد آخر خان و مان خویشتن

همچو شمع از انگبین کامم ز شیرینی بسوخت

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۶

 

زلف بر دوش آن پری در ماهتاب آمد برون

گونیا از سوی چین صد آفتاب آمد برون

دور سازم گفتم اشک از چشم تر با آستین

چشمه چندانی که کردم پاک آب آمد برون

میرود آهم به گردون تا ز دل خون می رود

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۸

 

زیر پا دامن کشان زلف دوتای او ببین

بر زمین افتاده چندین سر برای او ببین

جنت اعلی و طوبی فکر دور است و دراز

برگذر زان کوی و قند دلربای او ببین

تونیا را گر خیال چشم روشن کردنست

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۱

 

سوخت جانم تا ز پا افتاد زلفت بر ذقن

تشنه را جان سوزد آری چون به چاه افتد رسن

دیده تا میم دهان و نون ابروی تو دید

نقش آن بستم به دل چون بود هر دو نقش من

دلیران را از برون پیرهن باشد خیال

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۲

 

سوختی ای مرهم جانها درون ریش من

آنشی بنشان دمی یعنی نشین در پیش من

شاکرم زانعام مخدومی که گفتی با رقیب

بیشتر در بخش غم با عاشق درویش من

ای که هم چاکر شدی هم بنده یار خویش را

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۴

 

گر شبی آن مه ز منزل بی نقاب آید برون

ز اول شبه تا دم صبح آفتاب آید برون

تا به چشم من خیال آن به آمد خواب رفت

چون نمک افتد درون دیده خواب آید برون

از جگر خونی که ریزم دل غذا میسازدش

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۸

 

من نخواهم دیده از رویت دگر برداشتن

مشکل است از دیده روشن نظر برداشتن

چشم داری ای کبوتر این چه گستاخیست باز

نامة کآنجاست نام او بپر برداشتن

همچو بر مونیست از جا بر گرفتن بار کوه

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۱

 

میزند بر آتش دل جوش می آب اینچنین

غم ز دلها میزداید باده ناب اینچنین

صید دلها می کند دلدار با نیر نگاه

دلبران را باشد آری رسم ارعاب اینچنین

رخ متاب از دوستداران ای نگار سنگدل

[...]

کمال خجندی
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
sunny dark_mode