گنجور

 
کمال خجندی

من نخواهم دیده از رویت دگر برداشتن

مشکل است از دیده روشن نظر برداشتن

چشم داری ای کبوتر این چه گستاخیست باز

نامة کآنجاست نام او بپر برداشتن

همچو بر مونیست از جا بر گرفتن بار کوه

پیش آن سوی میان بار کمر برداشتن

دیده گریان خواستگردی از درش خندید و گفت

چون توان ای دیده گرد از خاک تر برداشتن

باره شبهای فراقت چون تواند بر گرفت

آنکه نتواند ز ضعف آه سحر برداشتن

ای مگس منشین بر آن لب جان شیرین گوش دار

بار تو نتواند از لطف شکر برداشتن

سر مقر بود چون بنهاد بر پایت کمال

از خجالت باز نتوانست بر برداشتن