گنجور

 
کمال خجندی

زیر پا دامن کشان زلف دوتای او ببین

بر زمین افتاده چندین سر برای او ببین

جنت اعلی و طوبی فکر دور است و دراز

برگذر زان کوی و قند دلربای او ببین

تونیا را گر خیال چشم روشن کردنست

گو به چشم ما بیا و خاک پای او ببین

گه به غمزه جنگ جوید گه بعارض آشتی

هر زمان با این و آن جنگ و صفای او ببین

دیده رای پایوس سرو تو دارد چو آب

تا چه غایت روشن و عالیست رای او ببین

دل هلاک جان خود می خواست بیتو در دعا

عاقبت چون مستجاب آمد دعای او بین

با سگ کویش سرهم صحبتی دارد کمال

از محبان همت کمتر گدای او ببین