گنجور

 
کمال خجندی

سوخت جانم تا ز پا افتاد زلفت بر ذقن

تشنه را جان سوزد آری چون به چاه افتد رسن

دیده تا میم دهان و نون ابروی تو دید

نقش آن بستم به دل چون بود هر دو نقش من

دلیران را از برون پیرهن باشد خیال

زآن میان او را خیالی در درون پیرهن

میکند سرو از تولی پیش آن گلپا دراز

ای صبا چندانکه پایش بشکنی بروی بزن

گر در آرد سر به مهر آن زلف بر رخسار نه

چون مسلمان شد بگر زنار بر آتش فکن

ما قیریم و گدا دانم ندارد گوش ما

چون به زر او را تعلقهاست چون در عدن

نیستی و تنگدستی ه باشدت دایم کمال

چون نداری دل که داری دست از آن شیرین دهن