گنجور

 
کمال خجندی

ترک دل گفت آن دو چشم و دل ز تیر غمزه خون

ترک از ده رفت و سهم او نرفت از ده برون

چون نهاد از رسمه زه برطاق ابرو گفتمش

نیست چون چشم تو شوخی زیر طاق نیلگون

عاشق فرد از ستون خیمه هم در وحشت است

ساخت فرهاد از پی این خانه خود بیستون

طالب سیمرغ باش و کیمیا لیکن مجوی

در بتان مهر و وفا با عاشقان صبر و سکون

گفته بودی ترک سر کن تا ببوسی پای

آنچنان کردم که فرمودی چه میگون

من سوز ما از گریه شد چون آتش از روغن زیاد

کنون شمع را آری ز اشک آمد فزون سوز درون

دور از آن لبهای خندان چشم گریان کمال

طفل آب افتاده را ماند که داری سرنگون